نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
خاطرات زندان یکی از مجاهدین امارت اسلامی افغانستان
خاطرات زندان یک مجاهد امارت اسلامی افغانستان در زندان بگرام
خاطرات دوره زندان یکی از مجاهدین امارت اسلامی افغانستان
خاطرات تلخ زندانیان دوران بیستسالهی جهاد و انقلاب افغانستان
قسمتی از خاطرات تلخ زندان، به روایت یکی از مجاهدین امارت اسلامی
نویسنده: زبیر آشنا زندانیان این پنجره، اکثرا از سه ولایت لوگر، میدانوردک و پروان بودند. بنده مردم میدانوردک را بهخاطر مجاهدبودنشان خیلی دوست داشتم. در این مکان، آنقدر بر زندانیها ظلم میشد که در حیرت افتادم و هنوز خاطرات بدی از آنجا دارم. روزی خواب بودم که سربازی آمد و نمبرم را صدا زد. من […]
نویسنده: زبیر آشنا پس از آن، سوار موتر شده و به جایی دیگر منتقل شدیم و از آنجایی که چشمهایمان بسته بود، فقط همینقدر میدانستم که زندان بگرام است و تمام. بعد از آن، ما را در دو اتاق جابهجا کرده و موهای ما را تراشیدند. یک مولوی صاحب که از «ده سبز» کابل […]
نویسنده: زبیر آشنا حبیبالله پکتیاوال قاری و یک بچهٔ خیلی خوب بود. وی پشتو بود و من پشتو را خوب یاد نداشتم و با مشکل با وی پشتو صحبت میکردم. ایام زندان پیهم به همین منوال سپری میشد و خاطرات تلخی برایمان به یادگار ماند که هرگز فراموش نمیشوند. در این اتاق، تقریبا یکماه […]
نویسنده: زبیر آشنا تقریبا بعد از عصر یکی از روزها همراه دیگر زندانیها مصروف تلاوت بودم که سروصدای دروازهها بالا گرفت، تا اینکه در اتاق ما باز شد و کسی صدایم زد و گفت: «کمپلهای خودت را جمع کن». بنده در حال جمعکردن کمپلهایم بودم و اشک از چشمانم جاری بود؛ زیرا جدایی از […]
نویسنده:زبیر آشنا قبل از اینکه من و کاکا یارتگل وارد اتاق مذکور شویم، چهار نفر دیگر نیز در آن وجود داشت که با آمدن ما، تعدادمان ششنفر شد. در این اتاق، یک مجاهد خیلی کمسن نیز به نام عبدالباسط از سرپل وجود داشت که دلم خیلی برایش میسوخت. او همواره گریه میکرد و در سرش […]
نویسنده: زبیر آشنا لازم به یادآوریست زمانی که در ریاست نود تحت تحقیق قرار داشتم با یک انجینر به نام نعمان که شخصی صابر بود آشنا شدم. بنده فقط یک ساعت با وی بودم و این در این مدت همواره مرا تسلی میداد و از آنجایی که خورد بودم، به دلداری نیاز شدید نیز داشتم. […]
خاطرات زندان بگرام به قلم قاری صدام بهیر و ترجمه مولوی محمد صادق طارق در اختیار خوانندگان گرامی گذاشته میشود. برای مطالعه و دانلود این کتاب، روی لینک زیر کلیک کنید https://archive.org/details/20240103_20240103_0617
نویسنده: زبیر آشنا به هر صورت برای نماز صبح بیدار شدم و پس ادای نماز تا موقع صبحانه، مصروف تلاوت شدم؛ صبحانهای متشکل از دو دانه تخم مرغ، یک گیلاس چای و یک قرص نان. بنده توان خوردن نان را نداشتم و فقط یکی از تخمها را خوردم. پس از آن شروع کردند به انتقال […]
نویسنده: قاری عبدالبصیر «جعفر طیار» ترجمه: خیرخواه سمنگانی حملهی ناتو (سازمان پیمان آتلانتیک شمالی) به سرکردگی آمریکا در سال ۲۰۰۱م پس از واقعهی تاریخی (۱۱ سپتامبر) بر افغانستان، به بهانهی مبارزه با القاعده، پس از تحمیل و تطبیق بزرگترین پروگرامهای بغرنج و ناکام در یک جامعهای سراسر مذهبی و ایمانی، نهتنها این که زمینهساز […]
نویسنده: زبیر آشنا بعد از اینڪه من را به مسؤلین نظارتخانه تسلیم نمودند، دقیق نمیدانستم ڪجا هستم؛ اما حدس میزدم ڪه شاید ریاست نود باشد چون اڪثر مجاهدین را بهخاطر تحقیقات، به همین ریاست میبردند. چون استاد حفظم دربارهٔ این ریاست برایم گفته بود، با داخلشدن به دهلیز آن، سخنهای استادم در ذهنم آمد و […]
نویسنده زبیر آشنا اوایل سال ۱۳۹۹ ه.ش در جریان تحصیل در پوهنتون بغلان بودم و ضمن پوهنتون در فعالیتهای جهادی نیز سهیم بودم. به همین منوال زندگی من ادامه داشت و گاهی مصروف درس و گاهیهم در سنگر وقت خود را سپری مینمودم. بعد از ختم سمستر خزانی مورد تعقیب امنیت ملی بغلان قرار گرفتم؛ […]
نویسنده: قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق شکستن زندان: نیمههای شب بود از ترس شبیخون خوابم نمیبرد، دور از خانه خودم به خانه فرد دیگری رفته بودم؛ خانه طوری بود که کسی بر حضور و وجود مجاهدین در آنجا گمان نمیکرد. اکثر اوقات به همانجا میرفتم شب را سپری مینمودم و صبح وقت دوباره به […]
نویسنده: قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق زندگی زندان طوری بود که شوق و امید به چیزی نداشتی؛ حتی نه به مرگ و زندگی! هر زمانی دوستی از قفسی به قفسی تبدیل میشد، آن روز دقیقاً روز نفستنگی بود و نمیدانستی که باید چهکار بکنی. با گذشت زمان مذاکرات ا.ا.ا شروع شد، بایومتریک آغاز […]
قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق گرچه برای ورزش بلند شدم اما دلم شکسته بود، راجع به خواهر جوان این مجاهد فکر میکردم که چهکسی از وی تحقیق خواهد کرد و برایش چه خواهد گفت! چقدر ناتوان و ضعیف با چشمان اشکآلود و دستان دستبند زده جلوی سارنوال نشسته خواهد بود؛ تمام روز در مورد […]